۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

در زندگی چیزهایی هست که روح آدم را آهسته جر می‏دهد
خواب میدیدم که پست‏های اینجا تولید مثل کرده اند ، زیاد شده اند .عنوان هفت-هشت-ده تاشان بود :"فوبیای رفتن ".دیشبش یکی که ربطی ام به من نداشت . برداشته بود اسمس زده بود به من ، که دارد می رود . من هم که استعداد "از رفتن ِ دیگری (حالا هر چه ام غریبه) دلت بگیرد" ِ بالفعل شده ی دهن سرویس کنی دارم . اصلاً نمی فهمم چرا حتی اگر مثلا ببینم یکی از از دلَه دهات‏های اسکاندیناوی پا می شود برود شهر یک جفت کفش بخرد ، حس گهی بهم دست میدهد .قضیه‏ی " نه در رفتن حرکتی ست و نه در ماندن سکونی " یا یه همچین چیزی هم نیست . این احوالات هرگز مشکوک به آن نبوده است که فلسفه ای را پشتش قایم کرده باشد . خدا را شکر آنقدر هم صورتی یا کبود نیست که بتوان برایش شعری گفت . این می‏شود که دست کم در کنجی می ماند بی آنکه روزی شخم زده شود .