۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

تا امروز هر چهار تا آذین‏ای که به عمرم دیده‏ام چاق بوده‏‏اند . اسامی اینگونه وحشی و صریح بر سرنوشت انسان‏ها تاثیر می‏گذارند .

۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه

فکر کردن هم به ما نیامده ، والّا

وقتی بیدار شدم به شکلات صبحانه‏ام-که تمام شده بود- فکر کردم . بعد به این فکر کردم که بیایم اینجا یک پُست بنویسم و در آن دادوهوار کنم مشت بکوبم ، یقه بگیرم ، فحش بدهم .یک مانیفست علیه جوگیری صادر کنم . بگویم پسرهایی که بزرگترین ادعایشان اینست که میتوانند مخ مادرترزا را هم در کمتر از 24 ساعت بزنند به هیچ جایم نیستند . بنویسم دخترهایی که دست-نخوردیگشان، آکبندیشان بزرگترین افتخارشان است ،حالم را بهم میزنند.اظهار خوشحالی کنم که دیگر واقعیت چندشی به نام "آزمایشگاه؛ ساعت هشت و سی ِ صبح" برایم وجود ندارم .بنویسم من چه خوشبختم که الّافم که دیگر دانشگاه، کلاس ،آزمایشگاه ندارم. بگویم دیگر چراغ راهنماهای 120 ثانیه‏ای عصبیم نمی‏کند و چیپس وپنیر را بیشتر از گذشته دوست دارم .
بعدتَرش به این فکر کردم که کتاب‏های تست کنکور دنیا را خیلی غم‏انگیزتر کرده است . بعدِ بعدتر به این فکر کردم من باید شصت درصد از جسارتم را جمع کنم تا تصمیم بگیرم کنکور ارشد را از نقشه‏های احمقانه‏ای که برای آینده ام کشیده‏ام حذف کنم امّا صد درصد حواسم را هم که جمع کنم نمی‏توانم مطمئن باشم دغدغه‏اش ، حواشی‏اش ، "تصمیمم درست بود یا نه؟"اَش سراغم را نمی‏گیرد
فکرهایم داشت وحشتناکتر و تخمی‏تر می‏شد. بیخیال فکر کردن شدم.

۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه

وقتی داشت دکمه‏ی طبقه‏ی پنجم را از جا می‏کند دیدمش . دکمه‏‏ی طبقات شش و هفت را قبل‏ترها کَنده بود . تلاشش برای هر چه بیشتر "مکان " تر کردن ِ آسانسور قابل ستایش بود.