۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
فیدبکم آرزوست
آقا چرا وبلاگ من انقدر دور افتاده [از کجا؟] است؟ چرا تعداد کامنتا کمه؟ آخه چرا کسی به من توجه نمیکنه؟ اصلاً شاید همین قضیه روی روحیات من اثر نامطلوب گذاشته که دیشب خواب دیدم جملهبندیهام مثل امام خمینی شده و کلی هم توی خواب به خاطر این فاجعه غصه خوردم.
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
ادب آداب دارد
آدابمعاشرتدانی و سازگاری با زندگی اجتماعی؛
یعنی اینکه: به شوخیهای هرچند لوس و بیمزهی بقیه بخندی تا آنها هم در حق تو همین لطف رو بکنند
یعنی اینکه: وقتی این خواننده درپیتهای پاپ ایرانی – از اینهایی که عکس کاور آلبومشون با عینک آفتابی و پیراهن مشکیه- رو جایی تصادفاً دیدی، خودت رو کنترل کنی و قفل فرمون رو نکوبی پس سرشون.
یعنی اینکه: فقط جاهایی که کسی تو رو نمیبینه دست توی دماغت کنی.
.
یعنی اینکه: به شوخیهای هرچند لوس و بیمزهی بقیه بخندی تا آنها هم در حق تو همین لطف رو بکنند
یعنی اینکه: وقتی این خواننده درپیتهای پاپ ایرانی – از اینهایی که عکس کاور آلبومشون با عینک آفتابی و پیراهن مشکیه- رو جایی تصادفاً دیدی، خودت رو کنترل کنی و قفل فرمون رو نکوبی پس سرشون.
یعنی اینکه: فقط جاهایی که کسی تو رو نمیبینه دست توی دماغت کنی.
.
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
یک جایی میخواندم که یک بابایی [هنری میلر؟] میگفت: وقتی اوضاع آنقدر بد میشود که راهحلی باقی نمیماند، تنها چاره قتل یا خودکشی است یا هردو . اگر این دو هم افاقه نکند، آدم به لوده تبدیل می شود.
[سپس برای اینکه به مخاطب سختگیر و نکتهسنج بفهماند این حرف چقدر جدی و درست است به ذکر خاطرهای میپردازد]
من قبلتر ها فکر میکردم اگر یک روز شبکه ایران میوزیک را ببینم و یکی از این در پیتهایِ احمقش به نظرم رشک-برانگیز بیایند. البته نه از روی افه های مسخرهای مثل ِحماقت خوشبختی میآورد و درد ما زیاد فهمیدن است و اینها. بلکه خیلی جدی و از صمیم قلب به نظرم رشک برانگیز بیایند و دوست داشته باشم جای آنها باشم، آنوقت کارم تمام است. یعنی تیتراژ پایانی. یعنی من در داغونترین وضعیتِ ممکن به سر میبرم.... حالا این اتفاق افتاد. خودت حساب کن چقدر فانوس به دست ِ تهِ جدولایم که به اینها حسودیام شده. اصلاً یک نوع شبپرهای وجود دارد آقا. اینطوریاست که دو هفته زندگی میکند. طفلکی دهان ندارد. غذا نمیتواند بخورد. بعدِ تخمگذاری هم میافتد میمیرد. الان در این وضعیت لجن-مصبِ ما، این شبپره به همراه ِ سمیرا ی ِ آقای حمیدی اینها، تنها موجوادت ِ حاضر در کائناتاند که میتوانند از من ترحمبرانگیزتر باشند. این حرفها ذکر مصیبت نیست. میخواهم بگویم علیرغم اینکه یک به فا.ک رفتهام، نک و ناله نمیکنم. کولی بازی در نمیآورم. روزگار را به مسخرهگی ادامه میدهم. حتی برداری جوک تلهتکست برایام تعریف کنی قهقهه میزنم. صحنههای مسخره ی مسابقه داماش گیلان و نساجی مازندران را با هیجان برای آدمهای جدی دوروبرم تعریف میکنم یا اصلاً هیچ بعید نیست فردا-پس فردایی یهو لپ استادم را بکشم و بگویم" موش بخورتت". این همه پوست-کلفتی از سر ِ سرخوشی نیست مسلماً. همهچی در "از- دست-رفته"ترین حالتِ ممکن است .دیگر نه جایی برای بیشتر از دست-رفتنش هست و نه احتمالی برای بهتر شدن. همین خیالت را راحت میکند که کاریاش نمیشود کرد. و آرام-آرام در آستانهی مرحلهی استحاله آدم به لوده قرارَت میدهد.
[سپس برای اینکه به مخاطب سختگیر و نکتهسنج بفهماند این حرف چقدر جدی و درست است به ذکر خاطرهای میپردازد]
من قبلتر ها فکر میکردم اگر یک روز شبکه ایران میوزیک را ببینم و یکی از این در پیتهایِ احمقش به نظرم رشک-برانگیز بیایند. البته نه از روی افه های مسخرهای مثل ِحماقت خوشبختی میآورد و درد ما زیاد فهمیدن است و اینها. بلکه خیلی جدی و از صمیم قلب به نظرم رشک برانگیز بیایند و دوست داشته باشم جای آنها باشم، آنوقت کارم تمام است. یعنی تیتراژ پایانی. یعنی من در داغونترین وضعیتِ ممکن به سر میبرم.... حالا این اتفاق افتاد. خودت حساب کن چقدر فانوس به دست ِ تهِ جدولایم که به اینها حسودیام شده. اصلاً یک نوع شبپرهای وجود دارد آقا. اینطوریاست که دو هفته زندگی میکند. طفلکی دهان ندارد. غذا نمیتواند بخورد. بعدِ تخمگذاری هم میافتد میمیرد. الان در این وضعیت لجن-مصبِ ما، این شبپره به همراه ِ سمیرا ی ِ آقای حمیدی اینها، تنها موجوادت ِ حاضر در کائناتاند که میتوانند از من ترحمبرانگیزتر باشند. این حرفها ذکر مصیبت نیست. میخواهم بگویم علیرغم اینکه یک به فا.ک رفتهام، نک و ناله نمیکنم. کولی بازی در نمیآورم. روزگار را به مسخرهگی ادامه میدهم. حتی برداری جوک تلهتکست برایام تعریف کنی قهقهه میزنم. صحنههای مسخره ی مسابقه داماش گیلان و نساجی مازندران را با هیجان برای آدمهای جدی دوروبرم تعریف میکنم یا اصلاً هیچ بعید نیست فردا-پس فردایی یهو لپ استادم را بکشم و بگویم" موش بخورتت". این همه پوست-کلفتی از سر ِ سرخوشی نیست مسلماً. همهچی در "از- دست-رفته"ترین حالتِ ممکن است .دیگر نه جایی برای بیشتر از دست-رفتنش هست و نه احتمالی برای بهتر شدن. همین خیالت را راحت میکند که کاریاش نمیشود کرد. و آرام-آرام در آستانهی مرحلهی استحاله آدم به لوده قرارَت میدهد.
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
بارالها شانس بده
یک یارویی از خرداد هشتادوهشت تا همین چند روز پیش در همهی اعتراضها بوده و کلی هم شعار داده، گریبان چاک واچاک کرده، سینه به تنور چسبانده و سیچهل بار هم باتوم خورده. حالا فرض کن چنین آقایی با چنین کارنامه اعمال درخشانی دیروز که داشته از زیر یک برج ِ در حال ساخت رد میشده یک آجر از آن بالا میفتد و عدل میخورد به فرق سرش. این بیچاره هم درجا سَقَط میشود. یا از این بدتر، داشته سبزیپلو با ماهی میخورده تیغ ماهی توی گلویش گیر میکند، میمیرد و برای همیشه گمنام میماند. بعد این را قیاس بگیر با این دختر-ندا آقا سلطان- که یک روز تیشان فیشان میکند. میزند بیرون. دارد ملت را تماشا میکند که یک تیری از غیب میآید و کشته میشود و آناً تبدیل میشود به ندای ملت ایران، به همین سادگی. حالا بماند شمار چیزشر هایی که به یادش سروده شد. البته دیگر از حساب هم خارج است.
یا مثلاً اگر رابرت فورد آنقدر حرص-در-آر و حقیر نبود، جسی جیمز هرگز به یک قهرمان جذاب افسانهای تبدیل نمیشد. جسی جیمز اگر از اسب میفتاد و به علت شکستگی لگن خاصره میمرد مسلماً در حد یک زورگیر محلی باقی میماند و هفت-هشت-ده سال پس از مرگش هم جز بچه محل هایش کسی او را به یاد نمی آورد.
خلاصه اش اینکه کنار ِ همه ی حسرت ِ شانس داشتن در زندگیمان، میتوانیم هنوز کمی احتمال ِ خوش شانس بودن در شیوهیِ مُردنمان را لحاظ کنیم.
یا مثلاً اگر رابرت فورد آنقدر حرص-در-آر و حقیر نبود، جسی جیمز هرگز به یک قهرمان جذاب افسانهای تبدیل نمیشد. جسی جیمز اگر از اسب میفتاد و به علت شکستگی لگن خاصره میمرد مسلماً در حد یک زورگیر محلی باقی میماند و هفت-هشت-ده سال پس از مرگش هم جز بچه محل هایش کسی او را به یاد نمی آورد.
خلاصه اش اینکه کنار ِ همه ی حسرت ِ شانس داشتن در زندگیمان، میتوانیم هنوز کمی احتمال ِ خوش شانس بودن در شیوهیِ مُردنمان را لحاظ کنیم.
۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه
ما ميميريم
تا شاعران بسيار شعر بگويند
«ما ميميريم» بازي قشنگي است
وقتي مادر پوتين افسر جوان را ليس ميزند
و روزنامهها هي عكس پدر را مينويسند
كنار آدمهاي مهم
هر شب هزار بار عروس ميشود
و خواهرم هزار بار جيغ ميزند
هزار بار بازي قشنگي است
« كارگران ساعت يازده احساساتي ميشوند»
فردا همه به خيابانها/ مي ريز/ ريز ميكنند/ پارچههاي رنگي را/ آواز ميخوانند/ ميرقصند/ و البته شعار ميدهند/ ما ميميريم/ تا عكاس «تايمز» جايزه بگيرد
من گرگ خيالبافي هستم- الياس علوي
تا شاعران بسيار شعر بگويند
«ما ميميريم» بازي قشنگي است
وقتي مادر پوتين افسر جوان را ليس ميزند
و روزنامهها هي عكس پدر را مينويسند
كنار آدمهاي مهم
هر شب هزار بار عروس ميشود
و خواهرم هزار بار جيغ ميزند
هزار بار بازي قشنگي است
« كارگران ساعت يازده احساساتي ميشوند»
فردا همه به خيابانها/ مي ريز/ ريز ميكنند/ پارچههاي رنگي را/ آواز ميخوانند/ ميرقصند/ و البته شعار ميدهند/ ما ميميريم/ تا عكاس «تايمز» جايزه بگيرد
من گرگ خيالبافي هستم- الياس علوي
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
شب وقتی از مترو، بلوار شقایق را به سمت حکیم پایین میایی ممکن است خیال کنی با برداشتن ِ هر قدم، درختها و ماشینهای پارک شدهی پشت سرت ، دو تا دوتا با هم شروع میکنند به پچ پچ و آن چند تا آدمی هم که دارند از روبرو –خلاف جهت تو ، بلوار شقایق را به سمت بالا- میآیند نرسیده به انتهای کانال محو میشوند. ولی تو محل نگذار . زودتر بیا منتظرت هستم.
۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه
بیرحمانه رُند نکن
در یک خراب شده ای یک عده ای زدند یک عدهی دیگر را کشتند. چند نفر مردند . چند نفر که من هرگز با آنها چند طبقه را توی آسانسور بالا- پایین نرفته بودم . باهاشان قلیان نکشیده بودم . توی خیابان چشمم به لکه بلوزشان نیفتاده بود. خب این کجایش عجیب و سنگدلانه است که "نفس نکشیدن"ِ آن چندتا آدم به هیچ جایم نباشد ؟ البته سالهاست که دغدغه قرتی مان اینست که هنوز در هر جای رندومی توی دنیا بالاخره یک گوری پیدا میشود که در آن به اسم دین ،قانون ، حفظ آرامش ، مبارزه با ناامنی یا هر عنوان ناز و مامانی دیگر ، آدم میکشند و گروه های به اصطلاح آزاد ِحقوق بشر زیر علم جلادان سینه میزنند و برای قربانیان پیامهای ِ حاویِ "آخی، طفلکی" ول میدهند. ولی نکته پر از آبِ چشم و گریبان به چاک دهنده اینها نیست بلکه آنجاست که تو تعداد کشته ها را که دقیقش 156 بود. یکبار رند کردی گفتی 160 .دفعه بعد هم میان حرفهایت پراندی"صد و پنجاه نفر". این عدد ، تعداد کیک یزدی های عمهات که نیست. 156 که بشود 157 یعنی خیلی . یعنی یک عمرِ یک آدم.
لافزنانه گندهگویی میکنی که :"بله آقا، اگر آنطرف دنیا یک بابایی دستش برود لای در تاکسی یا پشه نیشش بزند همهی بشریت مقصر است." . با این حال انتظاری نیست که وقتی میخوانی "صد و پنجاه و هفت نفر کشته" به اندازه مرگ یک آدم غمگین تر از وقتی بشوی که می خوانی "تعداد کشته ها: صد و پنجاه و شش نفر" ,اما لااقل میتوانی تعداد آن بخت برگشته های سَقَط شده را اینطور بیرحمانه رُند نکنی.
لافزنانه گندهگویی میکنی که :"بله آقا، اگر آنطرف دنیا یک بابایی دستش برود لای در تاکسی یا پشه نیشش بزند همهی بشریت مقصر است." . با این حال انتظاری نیست که وقتی میخوانی "صد و پنجاه و هفت نفر کشته" به اندازه مرگ یک آدم غمگین تر از وقتی بشوی که می خوانی "تعداد کشته ها: صد و پنجاه و شش نفر" ,اما لااقل میتوانی تعداد آن بخت برگشته های سَقَط شده را اینطور بیرحمانه رُند نکنی.
۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه
درد میکند بدجور
دیشب تمامِ شب را خواب میدیدم دارم چای میریزم . بیشتر از دوهزار تا فنجان چای ریختم . صبح که بیدار شدم مچ دست راستم درد میکرد.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۶, شنبه
در مجاورتِ صبح
از پنجرههای کلیشهی نیم باز
می لولی توی اذان، دراز میکشی طاق باز
چقدر اوقات سعادت
تفریحاتِ سالم با طراوت
یک جایی توی ذهنت بوی سرفه می آید
بوی نصایح گندیده
گرما
بخاریهای گازسوز نیککالا
بوی چلوکباب مزخرف توی شبهای تهکشیده
بیا این همه اردیبهشت هم به کارَت نیامد
وای؛اعتراف کرده بودم به حضار:
چقدرکول ولی جالبی تو
اگر حال داشتی نفسهای مصنوعیات را به دنیا بده
تا لابد همه کائنات معطر شود
یا یک دَقّه زمان برایام معطل شود
هه
یه دَقّه پیلیز
دارم دیوار میکارم لابلای شعرهای مسلولم
من پس ِ سطر-سطر ِ این نوشته مستورم
به جاودانگی یک کمپوت گلابی مسرورم
ولی عزیزم تو دعا کن
شور شاعرانه بگیرد تو را
وَگر کماکان سری بود بکوبیش به دیوارها
از پنجرههای کلیشهی نیم باز
می لولی توی اذان، دراز میکشی طاق باز
چقدر اوقات سعادت
تفریحاتِ سالم با طراوت
یک جایی توی ذهنت بوی سرفه می آید
بوی نصایح گندیده
گرما
بخاریهای گازسوز نیککالا
بوی چلوکباب مزخرف توی شبهای تهکشیده
بیا این همه اردیبهشت هم به کارَت نیامد
وای؛اعتراف کرده بودم به حضار:
چقدرکول ولی جالبی تو
اگر حال داشتی نفسهای مصنوعیات را به دنیا بده
تا لابد همه کائنات معطر شود
یا یک دَقّه زمان برایام معطل شود
هه
یه دَقّه پیلیز
دارم دیوار میکارم لابلای شعرهای مسلولم
من پس ِ سطر-سطر ِ این نوشته مستورم
به جاودانگی یک کمپوت گلابی مسرورم
ولی عزیزم تو دعا کن
شور شاعرانه بگیرد تو را
وَگر کماکان سری بود بکوبیش به دیوارها
۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه
آن که زمان روی کلوخی تَمَرگید با او، من نیستم
شاید اگر آدم ِ باحوصلهای بودم یک کرنومتر- از این بند شطرنجیهایش- را میانداختم گردنم و یک شبانهروزم را قلمبه بیدار میماندم تا تایم بگیریم و با ابزار و مستندات علمی ثابت کنم یک شبانهروز ِ من کمتر از بیست و چهار ساعت میشود. دانای کل دارد از ساعتهای شبانهروز ِمن کِش میرود ولی کارشناسان برنامه معتقدند کوتاهیِ شبانهروز ام مرتبط است با هایدگر یا روزهای پر مشغله یا بیرون زدن خوشی از هزار جایم. اینها ضِر مفت است. برای من روز پرمشغله اصولاً ترکیب قرتیای محسوب میشود وقتی رابطهام با "طبل بیعاری" تا اینحد تنگاتنگ است . آن دوست لطیفمان باید خفه شود و نگوید:" ما همچنان در کار بزرگ کردن رویاهامان هستیم". خوش هم که نیستم اصلاً، چه برسد به اینکه آنقدر خوش باشم که از یک جایمان بزند بیرون. بیشتر نگرانم و مثل یک گوسالهِ مادرمردهی افسرده وق زدهام به ادامهی این روزهایِ الافی که بالاخره زمانی گره میخورد به شبهایی که باید زود بخوابم چون صبح کار دارم و یا از این گَندتر؛ گره میخورد به شبهایی که نباید بخوابم چون صبحَش امتحان دارم.
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
Yes Yes
when God created love he didn't help most
when God created dogs He didn't help dogs
when God created plants that was average
when God created hate we had a standard utility
when God created me He created me
when God created the monkey He was asleep
when He created the giraffe He was drunk
when He created narcotics He was high
and when He created suicide He was low
when He created you lying in bed
He knew what He was doing
He was drunk and He was high
and He created the mountains and the sea and fire at the same time
He made some mistakes
but when He created you lying in bed
He came all over His Blessed Universe
-Charles Bukowski
when God created dogs He didn't help dogs
when God created plants that was average
when God created hate we had a standard utility
when God created me He created me
when God created the monkey He was asleep
when He created the giraffe He was drunk
when He created narcotics He was high
and when He created suicide He was low
when He created you lying in bed
He knew what He was doing
He was drunk and He was high
and He created the mountains and the sea and fire at the same time
He made some mistakes
but when He created you lying in bed
He came all over His Blessed Universe
-Charles Bukowski
۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه
آنوقت ها راه میافتادیم . میرفتیم اینور آنور شهر . خاطره میکاشتیم . بلوار فردوس غربی، سهروردی جنوبی ، نرسیده به وصال ، تجریش ، طرشت ، چهارراه ولیعصر ، ......
تو میروی استرالیا یا چه میدانم یک جای دیگر، حالا شاید با شمار گاو و گوسفند کمتر ولی همانقدر پر پسرهای زردانبو و دخترهای ککمکی. گفتی پنج سال میمانی؟حالا نه پنج حتی اگر پنجاه سال هم بمانی سه سال آخر اقامتت هم آلزایمر امانت را ببرد( خدای نکردهاش را گفتهام) و برگردی اینجا، شاید توی خیابان سهروردی قدم بزنی و ندانی به این خیابان میگویند :"سهروردی" ولی هی یادت میآید که این خیابان یک ساختمان دارد که بهارخوابش بوی دو تا آدم را میدهد که سه روز طولانی کنار هم بودند و شبهایش را یک نفس سیگار کشیدهاند خندیدهاند و دنیا را به هیچ جایشان نگرفتهاند . حتی شاید به این فکر کنی که پیرمرد هیز ساختمان روبروییاش حالا دیگر مردهاست و کمی دلت بگیرد .
تو میروی استرالیا یا چه میدانم یک جای دیگر، حالا شاید با شمار گاو و گوسفند کمتر ولی همانقدر پر پسرهای زردانبو و دخترهای ککمکی. گفتی پنج سال میمانی؟حالا نه پنج حتی اگر پنجاه سال هم بمانی سه سال آخر اقامتت هم آلزایمر امانت را ببرد( خدای نکردهاش را گفتهام) و برگردی اینجا، شاید توی خیابان سهروردی قدم بزنی و ندانی به این خیابان میگویند :"سهروردی" ولی هی یادت میآید که این خیابان یک ساختمان دارد که بهارخوابش بوی دو تا آدم را میدهد که سه روز طولانی کنار هم بودند و شبهایش را یک نفس سیگار کشیدهاند خندیدهاند و دنیا را به هیچ جایشان نگرفتهاند . حتی شاید به این فکر کنی که پیرمرد هیز ساختمان روبروییاش حالا دیگر مردهاست و کمی دلت بگیرد .
۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سهشنبه
۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه
استثنائاَ اینبار، کپی برابر اصل است.
اول از همه این که "پدرِ تو بودن" چیز زشتیست و کلاً "پدر بودن" چیز پسندیدهای نیست. پس کسی را به "پدر ِتو ِبودن" متهم نکن.
و دوم اینکه آزمایش دیانای خر است.
و مسلماً این حقیقت که تو دقیق و درست به اندازهی پدر شناسنامهایاَت "پدرسوخته"ای نه بیشتر –که امکان ندارد، به هر حال پدرسوختهگی هم برای خودش افقی دارد، هرچند دورازدست ولی دستیافتنی – و نه ذرهای کمتر، نمیتواند از سر اتفاق باشد.
ظاهر قضیه با واقعیت امر همخوانی دارد.شک نکن.
و دوم اینکه آزمایش دیانای خر است.
و مسلماً این حقیقت که تو دقیق و درست به اندازهی پدر شناسنامهایاَت "پدرسوخته"ای نه بیشتر –که امکان ندارد، به هر حال پدرسوختهگی هم برای خودش افقی دارد، هرچند دورازدست ولی دستیافتنی – و نه ذرهای کمتر، نمیتواند از سر اتفاق باشد.
ظاهر قضیه با واقعیت امر همخوانی دارد.شک نکن.
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
تکرار معجزه میکند.
جا تنگ بود.
باید سعید و داوود کنارِ هم میخوابیدند
درسه و نیم سانتیمتری هم .
سعید به شانهی داوود زد: " آقا داوود نکنی ما رو "
داوود پتو را بالا کشید تا گردنش: "سعید جون ما رو نکنی یهوَخ"
سعید چهار دفعهی دیگر تکرار کرد :"آقا داوود نکنی ما رو"
داوود هم سه بار دیگر از سعید درخواست کرد او را نکند یک وقت.
صبح شد و آنها همدیگر را نکرده بودند.
بله تکرار معجزه میکند.
باید سعید و داوود کنارِ هم میخوابیدند
درسه و نیم سانتیمتری هم .
سعید به شانهی داوود زد: " آقا داوود نکنی ما رو "
داوود پتو را بالا کشید تا گردنش: "سعید جون ما رو نکنی یهوَخ"
سعید چهار دفعهی دیگر تکرار کرد :"آقا داوود نکنی ما رو"
داوود هم سه بار دیگر از سعید درخواست کرد او را نکند یک وقت.
صبح شد و آنها همدیگر را نکرده بودند.
بله تکرار معجزه میکند.
۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه
لینا لولهای
قرار گذاشتم با خودم که با مردی ازدواج کنم که فامیلیاش "لولهای" باشد . قرار گذاشتم با خودم که از او صاحب فرزند شوم . یک فرزند دختر. قرار گذاشتم با خودم که اسمش را "لینا " بگذارم ....لینا لولهای .
*:این تنها ادای سپاس کوچکیست به پفکِ شاخ و عزیز ِ "لینا لولهای پنیری"
*:این تنها ادای سپاس کوچکیست به پفکِ شاخ و عزیز ِ "لینا لولهای پنیری"
۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه
۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه
فکر کردن هم به ما نیامده ، والّا
وقتی بیدار شدم به شکلات صبحانهام-که تمام شده بود- فکر کردم . بعد به این فکر کردم که بیایم اینجا یک پُست بنویسم و در آن دادوهوار کنم مشت بکوبم ، یقه بگیرم ، فحش بدهم .یک مانیفست علیه جوگیری صادر کنم . بگویم پسرهایی که بزرگترین ادعایشان اینست که میتوانند مخ مادرترزا را هم در کمتر از 24 ساعت بزنند به هیچ جایم نیستند . بنویسم دخترهایی که دست-نخوردیگشان، آکبندیشان بزرگترین افتخارشان است ،حالم را بهم میزنند.اظهار خوشحالی کنم که دیگر واقعیت چندشی به نام "آزمایشگاه؛ ساعت هشت و سی ِ صبح" برایم وجود ندارم .بنویسم من چه خوشبختم که الّافم که دیگر دانشگاه، کلاس ،آزمایشگاه ندارم. بگویم دیگر چراغ راهنماهای 120 ثانیهای عصبیم نمیکند و چیپس وپنیر را بیشتر از گذشته دوست دارم .
بعدتَرش به این فکر کردم که کتابهای تست کنکور دنیا را خیلی غمانگیزتر کرده است . بعدِ بعدتر به این فکر کردم من باید شصت درصد از جسارتم را جمع کنم تا تصمیم بگیرم کنکور ارشد را از نقشههای احمقانهای که برای آینده ام کشیدهام حذف کنم امّا صد درصد حواسم را هم که جمع کنم نمیتوانم مطمئن باشم دغدغهاش ، حواشیاش ، "تصمیمم درست بود یا نه؟"اَش سراغم را نمیگیرد
فکرهایم داشت وحشتناکتر و تخمیتر میشد. بیخیال فکر کردن شدم.
بعدتَرش به این فکر کردم که کتابهای تست کنکور دنیا را خیلی غمانگیزتر کرده است . بعدِ بعدتر به این فکر کردم من باید شصت درصد از جسارتم را جمع کنم تا تصمیم بگیرم کنکور ارشد را از نقشههای احمقانهای که برای آینده ام کشیدهام حذف کنم امّا صد درصد حواسم را هم که جمع کنم نمیتوانم مطمئن باشم دغدغهاش ، حواشیاش ، "تصمیمم درست بود یا نه؟"اَش سراغم را نمیگیرد
فکرهایم داشت وحشتناکتر و تخمیتر میشد. بیخیال فکر کردن شدم.
۱۳۸۷ بهمن ۲۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه
در زندگی چیزهایی هست که روح آدم را آهسته جر میدهد
خواب میدیدم که پستهای اینجا تولید مثل کرده اند ، زیاد شده اند .عنوان هفت-هشت-ده تاشان بود :"فوبیای رفتن ".دیشبش یکی که ربطی ام به من نداشت . برداشته بود اسمس زده بود به من ، که دارد می رود . من هم که استعداد "از رفتن ِ دیگری (حالا هر چه ام غریبه) دلت بگیرد" ِ بالفعل شده ی دهن سرویس کنی دارم . اصلاً نمی فهمم چرا حتی اگر مثلا ببینم یکی از از دلَه دهاتهای اسکاندیناوی پا می شود برود شهر یک جفت کفش بخرد ، حس گهی بهم دست میدهد .قضیهی " نه در رفتن حرکتی ست و نه در ماندن سکونی " یا یه همچین چیزی هم نیست . این احوالات هرگز مشکوک به آن نبوده است که فلسفه ای را پشتش قایم کرده باشد . خدا را شکر آنقدر هم صورتی یا کبود نیست که بتوان برایش شعری گفت . این میشود که دست کم در کنجی می ماند بی آنکه روزی شخم زده شود .
خواب میدیدم که پستهای اینجا تولید مثل کرده اند ، زیاد شده اند .عنوان هفت-هشت-ده تاشان بود :"فوبیای رفتن ".دیشبش یکی که ربطی ام به من نداشت . برداشته بود اسمس زده بود به من ، که دارد می رود . من هم که استعداد "از رفتن ِ دیگری (حالا هر چه ام غریبه) دلت بگیرد" ِ بالفعل شده ی دهن سرویس کنی دارم . اصلاً نمی فهمم چرا حتی اگر مثلا ببینم یکی از از دلَه دهاتهای اسکاندیناوی پا می شود برود شهر یک جفت کفش بخرد ، حس گهی بهم دست میدهد .قضیهی " نه در رفتن حرکتی ست و نه در ماندن سکونی " یا یه همچین چیزی هم نیست . این احوالات هرگز مشکوک به آن نبوده است که فلسفه ای را پشتش قایم کرده باشد . خدا را شکر آنقدر هم صورتی یا کبود نیست که بتوان برایش شعری گفت . این میشود که دست کم در کنجی می ماند بی آنکه روزی شخم زده شود .
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)