یک جایی میخواندم که یک بابایی [هنری میلر؟] میگفت: وقتی اوضاع آنقدر بد میشود که راهحلی باقی نمیماند، تنها چاره قتل یا خودکشی است یا هردو . اگر این دو هم افاقه نکند، آدم به لوده تبدیل می شود.
[سپس برای اینکه به مخاطب سختگیر و نکتهسنج بفهماند این حرف چقدر جدی و درست است به ذکر خاطرهای میپردازد]
من قبلتر ها فکر میکردم اگر یک روز شبکه ایران میوزیک را ببینم و یکی از این در پیتهایِ احمقش به نظرم رشک-برانگیز بیایند. البته نه از روی افه های مسخرهای مثل ِحماقت خوشبختی میآورد و درد ما زیاد فهمیدن است و اینها. بلکه خیلی جدی و از صمیم قلب به نظرم رشک برانگیز بیایند و دوست داشته باشم جای آنها باشم، آنوقت کارم تمام است. یعنی تیتراژ پایانی. یعنی من در داغونترین وضعیتِ ممکن به سر میبرم.... حالا این اتفاق افتاد. خودت حساب کن چقدر فانوس به دست ِ تهِ جدولایم که به اینها حسودیام شده. اصلاً یک نوع شبپرهای وجود دارد آقا. اینطوریاست که دو هفته زندگی میکند. طفلکی دهان ندارد. غذا نمیتواند بخورد. بعدِ تخمگذاری هم میافتد میمیرد. الان در این وضعیت لجن-مصبِ ما، این شبپره به همراه ِ سمیرا ی ِ آقای حمیدی اینها، تنها موجوادت ِ حاضر در کائناتاند که میتوانند از من ترحمبرانگیزتر باشند. این حرفها ذکر مصیبت نیست. میخواهم بگویم علیرغم اینکه یک به فا.ک رفتهام، نک و ناله نمیکنم. کولی بازی در نمیآورم. روزگار را به مسخرهگی ادامه میدهم. حتی برداری جوک تلهتکست برایام تعریف کنی قهقهه میزنم. صحنههای مسخره ی مسابقه داماش گیلان و نساجی مازندران را با هیجان برای آدمهای جدی دوروبرم تعریف میکنم یا اصلاً هیچ بعید نیست فردا-پس فردایی یهو لپ استادم را بکشم و بگویم" موش بخورتت". این همه پوست-کلفتی از سر ِ سرخوشی نیست مسلماً. همهچی در "از- دست-رفته"ترین حالتِ ممکن است .دیگر نه جایی برای بیشتر از دست-رفتنش هست و نه احتمالی برای بهتر شدن. همین خیالت را راحت میکند که کاریاش نمیشود کرد. و آرام-آرام در آستانهی مرحلهی استحاله آدم به لوده قرارَت میدهد.
|