۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

سیاست‏ پوپولیستی-عوام‏فریبانه

فرزندان‏تان را از ترس گرسنگی نکشید، ما آنها و شما را روزی می‏دهیم(الاسرا 31)

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

من هر از چندگاهی دچار فراخی‏های پریودیک میشم. بطالتی که مانع میشه بیام اینجا حضور به‏هم برسونم و از آنجایی که ارجح حفظ تن‏لشیه، ذهنم سرخود به این نتیجه می‏رسه که مسخره‏ست بیام اینجا نظراتم رو در مورد مسائل عدیده به جهانیان بگم. همه‏ی حرف‏های خوب رو پیشتر زده‏اند، حرف‏های بد رو هم همینطور. کلاً همه‏ی حرفا رو زده‏اند. حرف تازه‏ای وجود نداره. منظورم از حرف "تازه" این نیست که برداریم یک روش جدید برای محاسبه تعداد سینی‏های مورد نیاز یک دیستلیشن‏تاور پیشنهاد بدیم. حرف تازه از قبیل همین زرت و زورت‏های معمولی. از این رو کلاً هم درک نمی‏کنم اینایی که مدام در حال ثبت‏نام یا حضور در کلاس‏های مختلف از کاتا و کشتی گرفته تا کلاس عکاسی و اینا هستند یا به سفرهای زیادی میرند. مدام توی قطار و هواپیما از آنگولا به سوئد از لوکزامبورگ به گرین لند یا هر خراب-شده‏ی دیگه و ادعا می‏کنند که در اشتیاق مواجه با آدم‏های جدید و فرهنگ‏های متفاوت و باقی قضایا هستند .... بعد پس‏گردنی زدن بهشون و ابراز تنفر ازشون، شایان ذکره که بعیده اینها در جستجوی حرف تازه و منظره و فرهنگ بدیع و این صحبت‏ها باشند بلکه بیشتر کرمی در وجودشون هست برای خودنمایی و پزدهی که "اِ، فلان جا رو من دیدم" ، "اِ، فلان ]فاکینگ] غذای مکزیکی رو خوردم". وودی آلن جایی[کجا؟] می‏گفت:" هشتاد و پنج درصد زندگی شو آفه". من الان مایلم به آلن ِ گرامی گوشزد کنم که چه بسا بیشتر.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

فیدبکم آرزوست

آقا چرا وبلاگ من انقدر دور افتاده [از کجا؟] است؟ چرا تعداد کامنتا کمه؟ آخه چرا کسی به من توجه نمی‏کنه؟ اصلاً شاید همین قضیه روی روحیات من اثر نامطلوب گذاشته که دیشب خواب دیدم جمله‏بندی‏هام مثل امام خمینی شده و کلی هم توی خواب به خاطر این فاجعه غصه خوردم.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

ادب آداب دارد

آداب‏معاشرت‏دانی و سازگاری با زندگی اجتماعی؛
یعنی اینکه: به شوخی‏های هرچند لوس و بی‏مزه‏ی بقیه بخندی تا آنها هم در حق تو همین لطف رو بکنند
یعنی اینکه: وقتی این خواننده درپیت‏های پاپ ایرانی – از اینهایی که عکس کاور آلبومشون با عینک آفتابی و پیراهن مشکیه- رو جایی تصادفاً دیدی، خودت رو کنترل کنی و قفل فرمون رو نکوبی پس سرشون.
یعنی اینکه: فقط جاهایی که کسی تو رو نمیبینه دست توی دماغت کنی.
.

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

یک جایی می‏خواندم که یک بابایی [هنری میلر؟] می‏گفت: وقتی اوضاع آن‏قدر بد می‏شود که راه‏حلی باقی نمی‏ماند، تنها چاره قتل یا خودکشی است یا هردو . اگر این دو هم افاقه نکند، آدم به لوده تبدیل می شود.
[سپس برای اینکه به مخاطب سخت‏گیر و نکته‏سنج بفهماند این حرف چقدر جدی و درست است به ذکر خاطره‏ای می‏پردازد]
من قبل‏تر ها فکر می‏کردم اگر یک روز شبکه ایران میوزیک را ببینم و یکی از این در پیت‏هایِ احمقش به نظرم رشک-برانگیز بیایند. البته نه از روی افه های مسخره‏ای مثل ِحماقت خوشبختی می‏آورد و درد ما زیاد فهمیدن است و اینها. بلکه خیلی جدی و از صمیم قلب به نظرم رشک برانگیز بیایند و دوست داشته باشم جای آنها باشم، آن‏وقت کارم تمام است. یعنی تیتراژ پایانی. یعنی من در داغون‏ترین وضعیتِ ممکن به سر می‏برم.... حالا این اتفاق افتاد. خودت حساب کن چقدر فانوس به دست ِ تهِ جدول‏ایم که به اینها حسودی‏ام شده. اصلاً یک نوع شب‏پره‏ای وجود دارد آقا. اینطوریاست که دو هفته زندگی می‏کند. طفلکی دهان ندارد. غذا نمی‏تواند بخورد. بعدِ تخم‏گذاری هم می‏افتد می‎میرد. الان در این وضعیت لجن-مصبِ ما، این شب‏پره به همراه ِ سمیرا ی ِ آقای حمیدی اینها، تنها موجوادت ِ حاضر در کائنات‏اند که می‏توانند از من ترحم‏برانگیزتر باشند. این‏ حرف‏ها ذکر مصیبت نیست. می‏خواهم بگویم علی‏رغم این‏که یک به فا.ک رفته‏‏ام، نک و ناله نمی‏کنم. کولی بازی در نمی‏آورم. روزگار را به مسخره‏گی ادامه می‏دهم. حتی برداری جوک تله‏تکست برای‏ام تعریف کنی قهقهه می‏زنم. صحنه‏های مسخره ‏ی مسابقه داماش گیلان و نساجی مازندران را با هیجان برای آدم‏های جدی دوروبرم تعریف ‏می‏کنم یا اصلاً هیچ بعید نیست فردا-پس فردایی یهو لپ استادم را بکشم و بگویم" موش بخورتت". این همه پوست-کلفتی از سر ِ سرخوشی نیست مسلماً. همه‏چی در "از- دست-رفته"ترین حالتِ ممکن است .دیگر نه جایی برای بیشتر از دست-رفتنش هست و نه احتمالی برای بهتر شدن. همین خیالت را راحت می‏کند که کاری‏اش نمی‏شود کرد. و آرام-آرام در آستانه‏ی مرحله‏ی استحاله آدم به لوده قرارَت می‏دهد.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

بارالها شانس بده

یک یارویی از خرداد هشتادوهشت تا همین چند روز پیش در همه‏ی اعتراض‏ها بوده و کلی هم شعار داده، گریبان چاک واچاک کرده، سینه به تنور چسبانده و سی‏چهل بار هم باتوم خورده. حالا فرض کن چنین آقایی با چنین کارنامه اعمال درخشانی دیروز که داشته از زیر یک برج ِ در حال ساخت رد می‏شده یک آجر از آن بالا میفتد و عدل می‏خورد به فرق سرش. این بیچاره هم درجا سَقَط می‏شود. یا از این بدتر، داشته سبزی‏پلو با ماهی می‏خورده تیغ ماهی توی گلویش گیر می‏کند، می‏میرد و برای همیشه گمنام می‏ماند. بعد این را قیاس بگیر با این دختر-ندا آقا سلطان- که یک روز تیشان فیشان می‏کند. می‏زند بیرون. دارد ملت را تماشا میکند که یک تیری از غیب می‏آید و کشته می‏شود و آناً تبدیل می‏شود به ندای ملت ایران، به همین سادگی. حالا بماند شمار چیزشر هایی که به یادش سروده شد. البته دیگر از حساب هم خارج است.
یا مثلاً اگر رابرت فورد آنقدر حرص-در-آر و حقیر نبود، جسی جیمز هرگز به یک قهرمان جذاب افسانه‏ای تبدیل نمی‏شد. جسی جیمز اگر از اسب می‏فتاد و به علت شکستگی لگن خاصره می‏مرد مسلماً در حد یک زورگیر محلی باقی میماند و هفت-هشت-ده سال پس از مرگش هم جز بچه محل هایش کسی او را به یاد نمی آورد.
خلاصه اش اینکه کنار ِ همه ی حسرت ِ شانس داشتن در زندگی‏مان، میتوانیم هنوز کمی احتمال ِ خوش شانس بودن در شیوه‏یِ مُردن‏مان را لحاظ کنیم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

ما مي‌ميريم
تا شاعران بسيار شعر بگويند
«ما مي‌ميريم» بازي قشنگي است
وقتي مادر پوتين افسر جوان را ليس مي‌زند
و روزنامه‌ها هي عكس پدر را مي‌نويسند
كنار آدم‌هاي مهم
هر شب هزار بار عروس مي‌شود
و خواهرم هزار بار جيغ مي‌زند
هزار بار بازي قشنگي است
« كارگران ساعت يازده احساساتي مي‌شوند»
فردا همه به خيابان‌ها/ مي‌ ريز/ ريز مي‌كنند/ پارچه‌هاي رنگي را/ آواز مي‌خوانند/ مي‌رقصند/ و البته شعار مي‌دهند/ ما مي‌ميريم/ تا عكاس «تايمز» جايزه بگيرد
من گرگ خيالبافي هستم- الياس علوي