۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه
فیدبکم آرزوست
آقا چرا وبلاگ من انقدر دور افتاده [از کجا؟] است؟ چرا تعداد کامنتا کمه؟ آخه چرا کسی به من توجه نمیکنه؟ اصلاً شاید همین قضیه روی روحیات من اثر نامطلوب گذاشته که دیشب خواب دیدم جملهبندیهام مثل امام خمینی شده و کلی هم توی خواب به خاطر این فاجعه غصه خوردم.
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
ادب آداب دارد
آدابمعاشرتدانی و سازگاری با زندگی اجتماعی؛
یعنی اینکه: به شوخیهای هرچند لوس و بیمزهی بقیه بخندی تا آنها هم در حق تو همین لطف رو بکنند
یعنی اینکه: وقتی این خواننده درپیتهای پاپ ایرانی – از اینهایی که عکس کاور آلبومشون با عینک آفتابی و پیراهن مشکیه- رو جایی تصادفاً دیدی، خودت رو کنترل کنی و قفل فرمون رو نکوبی پس سرشون.
یعنی اینکه: فقط جاهایی که کسی تو رو نمیبینه دست توی دماغت کنی.
.
یعنی اینکه: به شوخیهای هرچند لوس و بیمزهی بقیه بخندی تا آنها هم در حق تو همین لطف رو بکنند
یعنی اینکه: وقتی این خواننده درپیتهای پاپ ایرانی – از اینهایی که عکس کاور آلبومشون با عینک آفتابی و پیراهن مشکیه- رو جایی تصادفاً دیدی، خودت رو کنترل کنی و قفل فرمون رو نکوبی پس سرشون.
یعنی اینکه: فقط جاهایی که کسی تو رو نمیبینه دست توی دماغت کنی.
.
۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه
یک جایی میخواندم که یک بابایی [هنری میلر؟] میگفت: وقتی اوضاع آنقدر بد میشود که راهحلی باقی نمیماند، تنها چاره قتل یا خودکشی است یا هردو . اگر این دو هم افاقه نکند، آدم به لوده تبدیل می شود.
[سپس برای اینکه به مخاطب سختگیر و نکتهسنج بفهماند این حرف چقدر جدی و درست است به ذکر خاطرهای میپردازد]
من قبلتر ها فکر میکردم اگر یک روز شبکه ایران میوزیک را ببینم و یکی از این در پیتهایِ احمقش به نظرم رشک-برانگیز بیایند. البته نه از روی افه های مسخرهای مثل ِحماقت خوشبختی میآورد و درد ما زیاد فهمیدن است و اینها. بلکه خیلی جدی و از صمیم قلب به نظرم رشک برانگیز بیایند و دوست داشته باشم جای آنها باشم، آنوقت کارم تمام است. یعنی تیتراژ پایانی. یعنی من در داغونترین وضعیتِ ممکن به سر میبرم.... حالا این اتفاق افتاد. خودت حساب کن چقدر فانوس به دست ِ تهِ جدولایم که به اینها حسودیام شده. اصلاً یک نوع شبپرهای وجود دارد آقا. اینطوریاست که دو هفته زندگی میکند. طفلکی دهان ندارد. غذا نمیتواند بخورد. بعدِ تخمگذاری هم میافتد میمیرد. الان در این وضعیت لجن-مصبِ ما، این شبپره به همراه ِ سمیرا ی ِ آقای حمیدی اینها، تنها موجوادت ِ حاضر در کائناتاند که میتوانند از من ترحمبرانگیزتر باشند. این حرفها ذکر مصیبت نیست. میخواهم بگویم علیرغم اینکه یک به فا.ک رفتهام، نک و ناله نمیکنم. کولی بازی در نمیآورم. روزگار را به مسخرهگی ادامه میدهم. حتی برداری جوک تلهتکست برایام تعریف کنی قهقهه میزنم. صحنههای مسخره ی مسابقه داماش گیلان و نساجی مازندران را با هیجان برای آدمهای جدی دوروبرم تعریف میکنم یا اصلاً هیچ بعید نیست فردا-پس فردایی یهو لپ استادم را بکشم و بگویم" موش بخورتت". این همه پوست-کلفتی از سر ِ سرخوشی نیست مسلماً. همهچی در "از- دست-رفته"ترین حالتِ ممکن است .دیگر نه جایی برای بیشتر از دست-رفتنش هست و نه احتمالی برای بهتر شدن. همین خیالت را راحت میکند که کاریاش نمیشود کرد. و آرام-آرام در آستانهی مرحلهی استحاله آدم به لوده قرارَت میدهد.
[سپس برای اینکه به مخاطب سختگیر و نکتهسنج بفهماند این حرف چقدر جدی و درست است به ذکر خاطرهای میپردازد]
من قبلتر ها فکر میکردم اگر یک روز شبکه ایران میوزیک را ببینم و یکی از این در پیتهایِ احمقش به نظرم رشک-برانگیز بیایند. البته نه از روی افه های مسخرهای مثل ِحماقت خوشبختی میآورد و درد ما زیاد فهمیدن است و اینها. بلکه خیلی جدی و از صمیم قلب به نظرم رشک برانگیز بیایند و دوست داشته باشم جای آنها باشم، آنوقت کارم تمام است. یعنی تیتراژ پایانی. یعنی من در داغونترین وضعیتِ ممکن به سر میبرم.... حالا این اتفاق افتاد. خودت حساب کن چقدر فانوس به دست ِ تهِ جدولایم که به اینها حسودیام شده. اصلاً یک نوع شبپرهای وجود دارد آقا. اینطوریاست که دو هفته زندگی میکند. طفلکی دهان ندارد. غذا نمیتواند بخورد. بعدِ تخمگذاری هم میافتد میمیرد. الان در این وضعیت لجن-مصبِ ما، این شبپره به همراه ِ سمیرا ی ِ آقای حمیدی اینها، تنها موجوادت ِ حاضر در کائناتاند که میتوانند از من ترحمبرانگیزتر باشند. این حرفها ذکر مصیبت نیست. میخواهم بگویم علیرغم اینکه یک به فا.ک رفتهام، نک و ناله نمیکنم. کولی بازی در نمیآورم. روزگار را به مسخرهگی ادامه میدهم. حتی برداری جوک تلهتکست برایام تعریف کنی قهقهه میزنم. صحنههای مسخره ی مسابقه داماش گیلان و نساجی مازندران را با هیجان برای آدمهای جدی دوروبرم تعریف میکنم یا اصلاً هیچ بعید نیست فردا-پس فردایی یهو لپ استادم را بکشم و بگویم" موش بخورتت". این همه پوست-کلفتی از سر ِ سرخوشی نیست مسلماً. همهچی در "از- دست-رفته"ترین حالتِ ممکن است .دیگر نه جایی برای بیشتر از دست-رفتنش هست و نه احتمالی برای بهتر شدن. همین خیالت را راحت میکند که کاریاش نمیشود کرد. و آرام-آرام در آستانهی مرحلهی استحاله آدم به لوده قرارَت میدهد.
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
بارالها شانس بده
یک یارویی از خرداد هشتادوهشت تا همین چند روز پیش در همهی اعتراضها بوده و کلی هم شعار داده، گریبان چاک واچاک کرده، سینه به تنور چسبانده و سیچهل بار هم باتوم خورده. حالا فرض کن چنین آقایی با چنین کارنامه اعمال درخشانی دیروز که داشته از زیر یک برج ِ در حال ساخت رد میشده یک آجر از آن بالا میفتد و عدل میخورد به فرق سرش. این بیچاره هم درجا سَقَط میشود. یا از این بدتر، داشته سبزیپلو با ماهی میخورده تیغ ماهی توی گلویش گیر میکند، میمیرد و برای همیشه گمنام میماند. بعد این را قیاس بگیر با این دختر-ندا آقا سلطان- که یک روز تیشان فیشان میکند. میزند بیرون. دارد ملت را تماشا میکند که یک تیری از غیب میآید و کشته میشود و آناً تبدیل میشود به ندای ملت ایران، به همین سادگی. حالا بماند شمار چیزشر هایی که به یادش سروده شد. البته دیگر از حساب هم خارج است.
یا مثلاً اگر رابرت فورد آنقدر حرص-در-آر و حقیر نبود، جسی جیمز هرگز به یک قهرمان جذاب افسانهای تبدیل نمیشد. جسی جیمز اگر از اسب میفتاد و به علت شکستگی لگن خاصره میمرد مسلماً در حد یک زورگیر محلی باقی میماند و هفت-هشت-ده سال پس از مرگش هم جز بچه محل هایش کسی او را به یاد نمی آورد.
خلاصه اش اینکه کنار ِ همه ی حسرت ِ شانس داشتن در زندگیمان، میتوانیم هنوز کمی احتمال ِ خوش شانس بودن در شیوهیِ مُردنمان را لحاظ کنیم.
یا مثلاً اگر رابرت فورد آنقدر حرص-در-آر و حقیر نبود، جسی جیمز هرگز به یک قهرمان جذاب افسانهای تبدیل نمیشد. جسی جیمز اگر از اسب میفتاد و به علت شکستگی لگن خاصره میمرد مسلماً در حد یک زورگیر محلی باقی میماند و هفت-هشت-ده سال پس از مرگش هم جز بچه محل هایش کسی او را به یاد نمی آورد.
خلاصه اش اینکه کنار ِ همه ی حسرت ِ شانس داشتن در زندگیمان، میتوانیم هنوز کمی احتمال ِ خوش شانس بودن در شیوهیِ مُردنمان را لحاظ کنیم.
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)