۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه
من هر از چندگاهی دچار فراخیهای پریودیک میشم. بطالتی که مانع میشه بیام اینجا حضور بههم برسونم و از آنجایی که ارجح حفظ تنلشیه، ذهنم سرخود به این نتیجه میرسه که مسخرهست بیام اینجا نظراتم رو در مورد مسائل عدیده به جهانیان بگم. همهی حرفهای خوب رو پیشتر زدهاند، حرفهای بد رو هم همینطور. کلاً همهی حرفا رو زدهاند. حرف تازهای وجود نداره. منظورم از حرف "تازه" این نیست که برداریم یک روش جدید برای محاسبه تعداد سینیهای مورد نیاز یک دیستلیشنتاور پیشنهاد بدیم. حرف تازه از قبیل همین زرت و زورتهای معمولی. از این رو کلاً هم درک نمیکنم اینایی که مدام در حال ثبتنام یا حضور در کلاسهای مختلف از کاتا و کشتی گرفته تا کلاس عکاسی و اینا هستند یا به سفرهای زیادی میرند. مدام توی قطار و هواپیما از آنگولا به سوئد از لوکزامبورگ به گرین لند یا هر خراب-شدهی دیگه و ادعا میکنند که در اشتیاق مواجه با آدمهای جدید و فرهنگهای متفاوت و باقی قضایا هستند .... بعد پسگردنی زدن بهشون و ابراز تنفر ازشون، شایان ذکره که بعیده اینها در جستجوی حرف تازه و منظره و فرهنگ بدیع و این صحبتها باشند بلکه بیشتر کرمی در وجودشون هست برای خودنمایی و پزدهی که "اِ، فلان جا رو من دیدم" ، "اِ، فلان ]فاکینگ] غذای مکزیکی رو خوردم". وودی آلن جایی[کجا؟] میگفت:" هشتاد و پنج درصد زندگی شو آفه". من الان مایلم به آلن ِ گرامی گوشزد کنم که چه بسا بیشتر.
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)