جا تنگ بود.
باید سعید و داوود کنارِ هم میخوابیدند
درسه و نیم سانتیمتری هم .
سعید به شانهی داوود زد: " آقا داوود نکنی ما رو "
داوود پتو را بالا کشید تا گردنش: "سعید جون ما رو نکنی یهوَخ"
سعید چهار دفعهی دیگر تکرار کرد :"آقا داوود نکنی ما رو"
داوود هم سه بار دیگر از سعید درخواست کرد او را نکند یک وقت.
صبح شد و آنها همدیگر را نکرده بودند.
بله تکرار معجزه میکند.
۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه
لینا لولهای
قرار گذاشتم با خودم که با مردی ازدواج کنم که فامیلیاش "لولهای" باشد . قرار گذاشتم با خودم که از او صاحب فرزند شوم . یک فرزند دختر. قرار گذاشتم با خودم که اسمش را "لینا " بگذارم ....لینا لولهای .
*:این تنها ادای سپاس کوچکیست به پفکِ شاخ و عزیز ِ "لینا لولهای پنیری"
*:این تنها ادای سپاس کوچکیست به پفکِ شاخ و عزیز ِ "لینا لولهای پنیری"
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)