یک یارویی از خرداد هشتادوهشت تا همین چند روز پیش در همهی اعتراضها بوده و کلی هم شعار داده، گریبان چاک واچاک کرده، سینه به تنور چسبانده و سیچهل بار هم باتوم خورده. حالا فرض کن چنین آقایی با چنین کارنامه اعمال درخشانی دیروز که داشته از زیر یک برج ِ در حال ساخت رد میشده یک آجر از آن بالا میفتد و عدل میخورد به فرق سرش. این بیچاره هم درجا سَقَط میشود. یا از این بدتر، داشته سبزیپلو با ماهی میخورده تیغ ماهی توی گلویش گیر میکند، میمیرد و برای همیشه گمنام میماند. بعد این را قیاس بگیر با این دختر-ندا آقا سلطان- که یک روز تیشان فیشان میکند. میزند بیرون. دارد ملت را تماشا میکند که یک تیری از غیب میآید و کشته میشود و آناً تبدیل میشود به ندای ملت ایران، به همین سادگی. حالا بماند شمار چیزشر هایی که به یادش سروده شد. البته دیگر از حساب هم خارج است.
یا مثلاً اگر رابرت فورد آنقدر حرص-در-آر و حقیر نبود، جسی جیمز هرگز به یک قهرمان جذاب افسانهای تبدیل نمیشد. جسی جیمز اگر از اسب میفتاد و به علت شکستگی لگن خاصره میمرد مسلماً در حد یک زورگیر محلی باقی میماند و هفت-هشت-ده سال پس از مرگش هم جز بچه محل هایش کسی او را به یاد نمی آورد.
خلاصه اش اینکه کنار ِ همه ی حسرت ِ شانس داشتن در زندگیمان، میتوانیم هنوز کمی احتمال ِ خوش شانس بودن در شیوهیِ مُردنمان را لحاظ کنیم.
۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|